صدای پای باران

 مدتی بود که هیچ خبری از بارون نبود ...

باز امشب دلم گرفته بود و ازت بارون خواستم ...

دقیقاْ مثل بارهای قبلی ...

توی اون هوای صافی که شاید می شد

تک تک ستاره ها رو شمرد

به یک باره در عرض یک ساعت و نیم ...

امروز هم همینطور  وقتی صدات کردم ،یهو باد و طوفان و ابرهای سیاه و نم نم این قطرات خوشگل  بارون ... که دلم می خواد تا نیمه های شب از اون بارونا بشه که من دوست دارم .از صبح دلشوره دارم .روز خوبی بود اما دلشوره ام رو نمی دونم چی بود . یادته همیشه حاجت هامو با ریزش نم نم بارونت دادی؟ نکنه اینم صدای توئه. که به شیشه می زنی ! خوب پس چرا تو نمیای ؟ من که بهت قول دادم . بیا کنارت باشم و رودررو باهات حرف بزنم .چقدر نشونه ....چقدر ... من که فهمیدم چقدر بزرگی و مهربون و لطیف . امروز حال من رو دریاب بگو که دلشوره ام بی مورده .بگو فقط از عظمت توئه که امشب می خوای به دیدنم بیای ...!.

خدایا!

واقعاْ شکرت!

چون فقط توئی که می تونی بفهمی که توی دنیا عاشق بارونتم...

خدایا!

این نعمتت رو هیچوقت از من نگیر فقط تو رو دوست دارم ...فقط




نوشته شده در تاریخ سه شنبه 86/12/7 توسط راضیه ایروانی
درباره وبلاگ

راضیه ایروانی
گاهی سرم را بالا می گیرم تا آسمان مرا فراموش نکند تا ابرها بدانندکه وقت باریدن است تا پرنده ها ببینند همزاد اسیرشان را... ومی گریم تا زمین بداند که من از جنس ابرم نه خاک...
bahar 20